روشاروشا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره
روهانروهان، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره
رایینرایین، تا این لحظه: 3 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

روشا نوری از بهشت

همه لحظاتم زیباست و گاهی دوست دارم درباره آنها اینجا بنویسم.

خورشید زندگی من

صبح عین فرشته ها خوابیده بودی دستهای کوچولوت رو که از رنگ مداد شمعی کمی سبز شده بودن رو گره کرده بودی روی سینه ات و سرت کج شده بود و من فقط نگات می کردم عاشق لحظه هایی هستم که فقط نگات می کنم و تمام مسائلم یادم می ره یادم می ره که دیرم شده و باید سریع بیدارت کنم بریم اداره و تو بری مهد و هی دم در مهد بگی نه مامان.......یادم بره که تا 2ماه دیگه باید دنبال خونه بگردم و یادم بره......همه چیز جز تو و اندازه بی نهایت دوستاشتنم وقتی نگات می کنم یادم می افته خدا هنوز دوستم داره که یه همچین نعمتی بهم داده نعمتی که به خنده هاش خونه رو روشن کرده و وقتی خسته از اداره اومدم و کمی سرم و رو بالش گذاشتم با بوسه های ناگهانیش تمام خستگی ام رو در می کنه و...
31 ارديبهشت 1391

تولد هانیه

١٥ اردیبهشت رفتیم تولد هانیه یا به قول خودت هانی. چقدر رقصیدی و قر دادی و البته کلی پفک خوردی چون تا حالا نخورده بودی خیلی برات جالب بود این هم عکسهاش     ...
26 ارديبهشت 1391

خرید کردن

دیروز باهم رفتیم خرید، برات یه دست تاپ و شلوارک شفید و مشکی خریدم و چهارتا شورت و جوراب تور دار . وای که چقدر مادرت رو اذیت کردی دلت می خواد خودت راه بری و من دستت رو نگیرم ، از مغازه به سرعت برق و باد می ری بیرون و وقتی بغلت می گیرم که نری با اون پاهای کوچیکت هی بهم لگد می زنی و کلی خاکیم کردی ، دستم از درد تیر می کشید، هرچی هم دست همه می بینی می خوای ، تصمیم گرفتم یه مدتی نبرمت خرید چون واقعا خل شدم. با این همه وقتی می دوی و موهات تو باد تکون می خوره و وقتی می فهمی ناراحت شدم دستای کوچیکتو دور گردنم می اندازی و هزار تا ماچم می کنی همه چیز یادم می ره و من می دوم که بگیرمت و تو هی می دوی و بلند بلند می خندی ، قربون صدای خنده ات برم که شنیدنی...
18 ارديبهشت 1391

واکسن 18 ماهگی

صبح که رفتیم خانه بهداشت زهرا همایون تو میدون سپاه واکسن بزنیم کلی ذوق می کردی و اول به خانومه سلام کردی و اون کلی از مودب بودنت تعریف کرد بعد که پنبه الکلی رو مالید به پوستت خوشت اومد و گفتی مرسی و بعد............ وای دادت به آسمون رفت ، تمام سلول های بدنم درد گرفت و کل بدنم می لرزید انگار دفعه اوله که واکسن می زدی .... انشاالله همیشه سالم باشی گلکم   ...
13 ارديبهشت 1391

توالت رفتن با اعمال شاقه

قربونت برم امروز صبح که خواب مونده بودم و عجله داشتم نیم ساعت منو تو توالت نگه داشتی تا پی پی کنی ، تنها که دستشویی  نمیری و ایستاده دستشویی می کنی و تا پی پی ات می یاد بلند بلند میگی" آمد آمد". حسابی منو کلافه می کنی و از آخر هم دوست داری آب بازی کنی  من هم همیشه می ذارم حسابی آب بازی کنی ولی امروز عجله داشتم و آوردمت بیروت یه بلوایی به پا کردی که فکر کنم همه همسایه ها روحمون رو شاد کردن... اما انقدر خانم بودی دم مهد کودک که خیلی راحت رفتی بغل خاله سپیده من خیلی خوشحال شدم قربونت برم مامانی خوشگلم ...
11 ارديبهشت 1391

دریا

بعد از دو روز به یاد موندنی تو روستای بکرو زیبای تالش رفتیم بندر انزلی و همسایه دریا شدیم. شما که کلی آب بازی و شن بای کردی و مدام می گفتی مرسی همه از این حرف زدنت خوششون اومده بود وقتی نشستی تو دریا و موج بهت می خورد خیلی ذوق می کردی البته کمی هم سرد بود و اینقدر بهت خوش می گذشت به روی خودت نمی یاوردی. ...
10 ارديبهشت 1391

سفری به خطه همیشه سبز

دلبرک خوشگلم با مامانی و بابایی تو اردیبهشت ماه رفته بودی یک روستای قشنگ وسط جنگل . حسابی با هاپو و گاو و ببیی ها دوست شده بودی و صدای اونهارو تقلید می کردی و کیف می کردی واقعا از اینکه اینقدر بهت خوش می گذشت خوشحال بودم .   ...
10 ارديبهشت 1391

هجده ماهگی مبارک

مبارک باشه عزیزم 18 ماهه شدی و ماشاالله حسابی شیطون و ناز . تند تند به همه سلام می کنی و به سلام می گی سنام و تا کسی چیزی بهت می ده می گی مرسی. دیگه شیشه نمی خوری و جیشتو می گی اما گاهی از دستت در می ره و تو شلوارت ...   خدا رو به خاطر دختر قشنگ و سالمم شکر می کنم........   گوشه تا گوشه صحرا تو بخرام و نهراس                              شیرها خاطرشان هست که آهوی منی
9 ارديبهشت 1391

دلشوره های مامان

صبح که بردمت مهد از حیاط اداره تند تند می دویدی و موهای قشنگت توی باد تکون می خورد و من کلی کیف کردم اما تا چشمت به در مهد افتاد دویدی عقب و گریه کردی و بلند داد زدی نه نه.... نمی دونم چرا واکنش منفی نشون می دی امیدوارم کم کم عادت کنی اما از صبح همش به فکر توام و دلم کلی شور می زنه برات نازگلم مامانیتو ببخش که از خودش دورت می کنه آخه تو جز آغوش گرم من و بابات کجا رو داری؟   ...
4 ارديبهشت 1391

مهد کودک بعد یک ماه

روشای نازم امروز بعد از ١ماه استراحت رفتی مهد کودک وای که تا چشمت به در مهد افتاد چه غوغایی به پا کردی خلاصه اما تا رفتیم بالا و امیر عباس رو دیدی آروم شدی حالا من همش به فکر توام دخترکم . امیدوارم لحظات شادی رو اونجا بگذرونی. ...
2 ارديبهشت 1391