خورشید زندگی من
صبح عین فرشته ها خوابیده بودی دستهای کوچولوت رو که از رنگ مداد شمعی کمی سبز شده بودن رو گره کرده بودی روی سینه ات و سرت کج شده بود و من فقط نگات می کردم عاشق لحظه هایی هستم که فقط نگات می کنم و تمام مسائلم یادم می ره یادم می ره که دیرم شده و باید سریع بیدارت کنم بریم اداره و تو بری مهد و هی دم در مهد بگی نه مامان.......یادم بره که تا 2ماه دیگه باید دنبال خونه بگردم و یادم بره......همه چیز جز تو و اندازه بی نهایت دوستاشتنم وقتی نگات می کنم یادم می افته خدا هنوز دوستم داره که یه همچین نعمتی بهم داده نعمتی که به خنده هاش خونه رو روشن کرده و وقتی خسته از اداره اومدم و کمی سرم و رو بالش گذاشتم با بوسه های ناگهانیش تمام خستگی ام رو در می کنه و...
نویسنده :
مامان روشا
10:52